سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
love
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 4
  • بازدید دیروز: 0
  • کل بازدیدها: 1368



پنج شنبه 90 دی 22 :: 11:27 صبح ::  نویسنده : mehrdad

حکم دل
بار آخر ، من ورق را با دلم بُر میزنم !
بار دیگر حکم کن ، اما نه بی دل !
با دلت ، دل حکم کن !
حکمِ دل :
هر که دل دارد بیندازد وسط ، تا ما دلهایمان را رو کنیم ...
 دل که رویِ دل بیفتد ، عشق حاکم میشود ... پس به حکمِ عشق ، بازی میکنیم .
این دلِ من !
رو بکن حالا دلت را !
دل نداری ؟!
بُر بزن اندیشه ات را ...
حکم لازم ، دل سپردن ، دل گرفتن ، هر دو لازم


نیا باران
نیا باران

زمین جای قشنگی نیست

من از جنس زمینم  خوب می دانم

که گل در عقد زنبور است

اما یک طرف سودای بلبل، یک طرف بال و پر پروانه را هم دوست می دارد

نیا باران پشیمان می شوی از آمدن

زمین جای قشنگی نیست

در ناودان ها گیر خواهی کرد

من از جنس زمینم خوب می دانم

که اینجا جمعه بازار است

و مردم عشق را در بسته های زرد کوچک نسیه می دادند

در اینجا قدر مردم را به جو اندازه می گیرند

در این جا شعر حافظ را به فال کولیان در به در اندازه می گیرند

نیا باران زمین جای قشنگی نیست

نیا باران

نیا بارن


آن مرد کلنگ میزند

آن مرد کلنگ میزند
آن مرد کلنگ میزند و می گوید :
روزی می آید که زنان در هیبت مردان
و مردان در هیبت زنان ظاهر میگردند
مید انم شاید با نیشخند این را روزگاری درکوچه ها زمزمه میکردند
و نیزمیدانم شاید
این شعر مثال آن نفس عمیقی است
که در زیر آب کشند که من این نفس را کشیدم
از من آزرده مشو

از من آزرده مشو
میروم از خانه ی تو
قبل رفتن تو بدان عاشق و بی تقصیرم
 تو اگر خسته ای از دست دلم حرفی نیست
امر کن تا که بمیرم، به خدا می میرم...
آغاز رهایی

بر سنگ مزارم بنویسید:
در زندگی بارها بالهایم را گشودم تا همچون پرنده ای سبک بال به پرواز در آیم اما...
 هر بار شکارچی حقیری قلبم را نشانه گرفت و بر زمینم کوفت
 شاید مرگ پایانی بر این پرواز شکست گونه باشد و...
 آغاز رهایی...!

اگر میدانستی چقدر دوستت دارم


اگر میدانستی که چقدر دوستت دارم
سکوت را فراموش میکردی
تمامی ذرات وجودت عشق را فریاد میکرد
اگر میدانستی که چقدر دوستت دارم
چشمهایم را میشستی
واشکهایم را با دستانت به باد میدادی
اگر میدانستی که چقدر دوستت دارم
نگاهت را تا به ابد بر من میدوختی
تا من بر سکوت نگاه تو
رازهای یک عشق زمینی را با خود به عرش خداوند ببرم
ای کاش میدانستی
اگر میدانستی که چقدر دوستت دارم
هرگز قلبم را نمیشکستی
گرچه خانه شیطان شایسته ویرانی است
اگر میدانستی که چقدر دوستت دارم
لحظه ای مرا نمی آزردی
که این غریبه تنها جز نگاه معصومت پنجره ای
وجز عشقت بهانه ای برای زیستن ندارد
ای کاش میدانستی
اگر میدانستی که چقدر دوستت دارم
همه چیز را فدایم میکردی
همه آن چیزی که یک عمر به خاطرش رنج کشیده ای
و سالها برایش گریسته ای
اگر میدانستی که چقدر دوستت دارم
همه آن چیزها که در بندت کشیده رها میکردی
غرورت را قلبت را حرفت را
اگر میدانستی که چقدر دوستت دارم
دوستم میداشتی همچون عشق که عاشقانش را دوست میدارد
کاش میدانستی که چقدر دوستت دارم
و مرا از این عذاب رها میکردی
ای کاش تمام اینها را میدانستی

اینجا گاهی به یاد تو می افتم ...

اینجا گاهی به یاد تو می افتم ...
چشمانم رود رود طغیان می کند و اتاقم را
خیس عطر حضور تو می سازد
شب ها
خواب گنجشک های بالای کوه را می بینم
سینه سرخ ها
زلالی چشمه ها
که سنگ صداقتشان از عمق خوابشان پیدا بود
اینجا کسی حضور تو را حس نمی کند
نفس ها
از هجوم درد و تردید گرفته است
و تنها ((تو که دروغ نمی گویی ))
از عشق های ساده ای بگو
که با گره زدن دستمالی هرگز گسسته نمی شوند
و دخترانی
که لبخند را به هر کسی
تعارف نمی کنند
و
عاشق می شوند
دیگر اینجا تاب ماندنم نیست

به تو محدودم
هرچه بیشتر می گریزم

به تو نزدیکتر می شوم

هر چه رو برمی گردانم

تو را بیشتر می بینم

جزیره ای هستم

در آب های شیدایی

از همه سو

به تو محدودم.

هزار و یک آینه

تصویرت را می چرخانند

از تو آغاز می شوم

در تو پایان می گیرم

تنهایی
یکی از خدا پرسید چرا اون بالا تنهایی؟
خدا در جوابش گفت:
از وقتی شماهارو آفریدم به خاطر حل گرفتاری های شما هنوز نتونستم به خودم فکر کنم...!


تو را دوست ندارم اما...
تو را دوست ندارم نه دوستت ندارم
اما هنگامی که نیستی ،غمگینم
و به آسمان آبی بالای سرت
و اخترانی که تو را میبینند
رشک می برم
تو را دوست ندارم
اما نمیدانم چرا
آنچه می کنی در نظرم بی همتا جلوه می کند
وبارها در تنهایی از خود پرسیده ام
چرا آنهایی که دوستشان دارم
بیشتر شبیه تو نیستند
تو را دوست ندارم
اما هنگامی که نیستی
از هر صدایی بیزارم
حتی اگر صدای آنانی باشد که دوستشان دارم
زیرا صدای آنها
طنین آهنگین صدایت را در گوشم می شکنند
تو را دوست ندارم
اما چشمان گویایت
با آن آبی عمیق و درخشان
بیش از هر چشم دیگری بین من و آسمان آبی قرار میگیرد
آه میدانم که دوستت ندارم
اما افسوس دیگران دل ساده ام را
کمتر باور دارند
و چه بسا به هنگام گذر
می بینم که بر من می خندند
زیرا آشکارا می نگرند
نگاهم به دنبال توست!

تو نیستی که ببینی
تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه‌ها جاری است
چگونه عکس تو در برق شیشه‌ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
هنوز پنجره باز است
تو از بلندی ایوان به باغ می‌نگری
درخت‌ها و چمن‌ها و شمعدانی‌ها
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب می‌نگرند
تمام گنجشکان
که درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته‌اند
ترا به نام صدا می‌کنند
هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج
کنار باغچه
زیر درخت‌ها لب حوض
درون آینه‌ی پاک آب می‌نگرند
تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است
طنین شعر تو نگاه تو در ترانه‌ی من
تو نیستی که ببینی چگونه می‌گردد
نسیم روح تو در باغ بی‌جوانه‌ی من
چه نیمه شب‌ها کز پاره‌های ابر سپید
به روی لوح سپهر
ترا چنان‌که دلم خواسته است ساخته‌ام
چه نیمه شب‌ها وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می‌کند تصویر
به چشم هم‌زدنی
میان آن همه صورت ترا شناخته‌ام
به خواب می‌ماند
تنها به خواب می‌ماند
چراغ، آینه، دیوار بی تو غمگینند
تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست از تو می‌گویم
تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار
جواب می‌شنوم
تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو
به روی هرچه دراین خانه ست
غبار سربی اندوه، بال گسترده است
تو نیستی که ببینی دل رمیده‌ی من
به‌جز تو یاد همه چیز را رها کرده است
غروب‌های غریب
در این رواق نیاز
پرنده‌ی ساکت و غمگین
ستاره‌ی بیمار است
دو چشم خسته‌ی من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی ...

تو نیستی
تونیستی
    که ببینی
              چگونه
                       عطر تو
                                   در عمق لحظه ها جاری است
            چگونه
                     عکس تو
                                 در برق شیشه ها پیداست
          چگونه
                    جای تو
                               در جان زندگی سبز است...


چرا
اون وقت که عاشق بودم گذشت...
 ولی هنوز در ذهنم این هست چرا اونی که عاشقش بودم با من اینجوری کرد؟
 اون که میگفت خیلی دوستت دارم...
 بعد چند وقت با خودم فکر کردم که همشون همین جوری فقط بلدن بگن دوست داریم
ولی در عمل هیچی
 چرا همیشه باید پسرها ضربه دیده ی عشق باشن چرا...........؟

خسته ام
خسته ام...
 خسته از نبودنت...
خسته از روزهایی که بی تو شب میشود ...
وشبهایی که باز هم بی تو میگذرد تا که طلوعی و غروبی دیگر بیایند و باز هم گذر زمانها که بی تو میگذرد...!
میگذرد...!
میگذرد و باز هم میگذرد...!

خم نشو
خم نشو
ایستاده بمیر
من به نظاره خواهم نشست
رقص پاهایت در باد
و نه مردنت را...
تو را تشویق خواهیم کرد
تا بهتر بمیری
اما تو
خم نشو
ایستاده بمیر
 تو را بلند فریاد خواهم کرد
تا بشنوند همه
صدای بزدل ها را
در خود خفه می‌کنیم
اعتراض به مردنت
اما تو
خم نشو
ایستاده بمیر...

دانه میدهم
دانه میدهم گنجشک های صبحگاهی را

پشت پنجره ام ،

از خرده شعرهایی که شب

از دست های تو

میریزد بر بی خوابی ها

و بالش لبریز از امیدم !

سهم من از تو
سهم ِ تـو از من

هرچه بود ؛

سـپـردی اش بـه بـاد !

سهم ِ من از تــو

هر چـه بـود ؛

هـســت ؛

به همان طراوت و گرمای ِ آغازین !

عـزیـز می دارمـش

تا آخرین نـبـض ِ بـودن

تا لحـظـه ی سـپــردن بـه خــاک ... !




موضوع مطلب :